آن زمان هنوز حاجی نبود. رفته بود مکه که بشود. وابستگی فامیلیمان خیلی دور بود: شوهر خواهر زن دایی پدرم! ولی از طریق عمهام که خیلی به آنها نزدیک بود، اخبار و اطلاعات خانوادهیشان به ما هم منتقل میشد. مکه که بودند، عمه زندگی خود را به خانه سه طبقه آنها منتقل کرد تا از امنیت خانه مطمئن شود. ما هم دم به ساعت دلمان برای عمه تنگ میشد و مجبور بودیم بریم دیدنش! من عاشق طبقه پارکینگ و ماشین آقا ضیاء بودم: یک بنز ۲۰۰ مدل ۱۹۷۵ به رنگ کاهویی. ساعتها پشت فرمان مینشستم و خود را در حال سفر به دور دنیا تصور میکردم. دامنه این تصورات، به سرعت گسترش یافت و من واقعاً رانندگی را در ذهن خود تجربه میکردم. تنها مانعی که برای تحقق رویاهایم وجود داشت این بود که چطور ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم؟ از کسی هم نمیشد پرسید. نه میتوانستم کسی را به رویای شخصی خود راه دهم و نه بدون پاسخ به این سوال، میتوانستم رویایم را تکمیل کنم. سرانجام به یک دروغ متوسل شدم. از عموجان پرسیدم که: “شوهر عمه میخواست ماشین را برای سرویس و شستوشو از پارکینگ بیرون بیاورد، ولی بلد نبود. میشه بگید چیکار باید بکنه؟ «عموجان با تعجب گفت: “چطور چنین چیزی ممکنه؟ او خودش راننده پایه یکه!»
کسی نبود بزند پس کلهام که آخه آی کیو، دروغ بهتر از این نمیشد بسازی؟!
چند دقیقه بعد نمیدانم عموجان ذهنم را خواند یا چی شد که گفت: «کاری نداره. با دنده یک میتونه بیاد بیرون.»
پازل رویای من تکمیل شده بود. فردا باز دلم برای عمه تنگ شد! و تا به پارکینگ رسیدم، کلاچ گرفتم و دنده را به جلو هل دادم. در ذهنم از رمپ پارکینگ بالا رفتم و چپ و راست را نگاه کردم که به ماشین و عابر پیاده نزنم. در پارکینگ را بستم و به راه افتادم. بعد از یک تبریزگردی مفصل، خانواده را به مشهد بردم و جاتون خالی از مسیر شمال برگشتیم. بعد به بازرگان رفتم و تمام طول مستطیل ترکیه را در یک چشم به هم زدن طی کردم و از طریق بلغار و رومانی رسیدم به آلمان. آلمانیها به بدی فیلمها نبودند و همه جا به بچهای که با یک ماشین آلمانی به سفر آمده بود، احترام میگذاشتند و کمک میکردند. بعد به فرانسه رفتم و از زیر برج ایفل رد شدم و از آنجا میخواستم به انگلستان بروم که با دریای مانش روبرو شدم. آن زمان نمیدانستم که میشود با ماشین، سوار کشتی شد و از عرض دریا عبور کرد. رویایم به بنبست رسیده بود و راهی برای اتمام این سفر ناتمام پیدا نمیکردم. این باور چنان واقعی بود که تا مدتها پس از آن، در مجلات حسین دایی، دنبال راهی برای حل مشکل دریای مانش میگشتم! سالها بعد از آن، در مجله دانشمند خواندم که دو کشور فرانسه و انگلستان قصد دارند با ساخت یک تونل زیردریایی، این دو کشور را به هم وصل کنند. آن زمان عهد کردم که به احترام آن رویای کودکی، روزی این مسیر را طی کنم و آن رویا را از بنبست دربیاورم ولی تاکنون هیچوقت هر دو ویزای شنگن و انگلستان به طور همزمان روی پاسپورتم نبوده است. به یاد دارم که در اولین روز از اولین سفر اروپا، خود را به ایستگاه مرکزی قطار پاریس و جلوی قطارهایی که از طریق تونل مانش، به انگلستان میروند، رساندم و همانجا برای جلسه ویدیو کنفرانسی با بچههای شرکت، بساط وبکم را دایر کردم.
دیروز مجلس ختم حاجی ضیا بود. پسرش که مرا نشناخت و آنها هم که شناختند، شاید تعجب کردند که فامیل به این دوری چرا به مجلس ختم آمده است؛ اما من به وی مدیون بودم که با بنز کاهویی خود، سفری رویایی را برایم رقم زده بود.
رویای دیگری که در کودکی با آن زندگی میکردم، سوپرمن بود. صحنه با پیچ خوردن پای خانم ظهیری (معلم کلاس چهارم ابتدایی) شروع میشد. ماشین نیاورده بود، تاکسیها سوار نمیکردند و جلوی مدرسه از درد پا به خود میپیچید. ناگهان من از آن بالا میدیدم و به سرعت برق، فرود میآمدم و خانم معلم را بغل میکردم و بالا میرفتم. یک مقدار که بالا میرفتم، خانم معلم پوزیشن خود را درست میکرد و پشتم مینشست و پرواز ما بر فراز تبریز شروع میشد. در آن رویا هم مشکل فرود داشتم! خانم معلم چون پایش درد میکرد، نمیتوانست قبل از رسیدن کامل به زمین، بپرد و اگر ادامه میدادیم، من با صورت به کف آسفالت میخوردم. یک بار که همراه پدرم سر کار رفته بودیم، به بهانهای جیم شدم و گوشهای نشستم و بیش از یک ساعت دنبال راه حلی برای فرود میگشتم و پدر هم دنبال من میگشت!
در دانشگاه، به جای گوش دادن به استاد، روی کاغذ فلشهایی به چپ و راست رسم میکردم و ناگهان از میان آنان یک فلش رو به بالا برمیخاست و از میانشان عبور میکرد و به سوی بینهایت پرواز میکرد. این من بودم و شرکتی که قرار بود بسازم؛ اما نمیدانستم که چیست و چگونه ساخته خواهد شد و چگونه اداره خواهد شد. یک بار سر سفره شام در منزل دایی، از بس این تصویر را کشیدم که توجه بقیه را جلب کرد و دایی پرسید که جریان چیست. با بیمیلی تعریف کردم، چون باد جوانی به کلهام بود و این که: شما که درک نمیکنید من چی میگم! دایی از سر دلسوزی و برای راهنمایی من، مراحل ثبت و تاسیس شرکت و نحوه مجوز گرفتن و کار گرفتن را توضیح میداد و من بیهیچ اشتیاقی فقط منتظر بودم جملهاش تمام شود. او که نمیدانست یک فلش رو به بالا و برخاستن از میان فلشهایی که مثل کرم خاکی به خود میلولند یعنی چه! هفت سال در کار دولتی سپری شد تا سرانجام کارم را شروع کردم و لوگوی شرکتم را بر اساس همان میزانسن خیالی ساختم. این تمام چیزی بود که در مورد کارم میدانستم و از همان روز گرفتار مسائلی شدم که دایی گفته بود، اما هیچکدام مهم نبود. مهم این بود که سرانجام من آن شرکت را ساخته بودم.
اکنون اگر برای شروع کار، پیش خود من بیایید، همان حرفهای دایی را خواهید شنید اما بین خودمان باشد: اگر رویایی به قدرت رویای بنز حاجی ضیاء دارید، گوشتان به این حرف ها بدهکار نباشد! شرکتتان را بسازید و نگران مشکل دریای مانش نباشید.
حسن اطاعت
اردیبهشت ۹۳