Search
دسته‌بندی نوشته‌ها

این کار را بکنید، همین الان!

نامش، رامش بود. همسرم را نمی‌گویم! یک مرد سی ساله پر شور و حرارت هندی بود که برای یک پروژه بزرگ نرم‌افزاری در تهران زندگی می‌کرد. قبلاً در تیتراژ فیلم‌ها دیده بودم که در هند، رامش یک اسم مردانه است؛ ولی اولین بار بود که با یک آقای هندی هم نام خانمم صحبت می‌کردم! همکار او فارسی را به خوبی می‌دانست و همکار من انگلیسی را. در نتیجه جلسه به‌خوبی برگزار شد و قرار گذاشتیم که وی را برای ارائه توضیحات تکمیلی، به جلسه هیئت مدیره دعوت کنیم.

اعضای هیئت مدیره، هفت نفر ایرانی بودند که سه نفرشان از ناف آمریکا آمده بودند. سه دکتر که هر کدام شرکتی بزرگ و تاثیرگذار در اقتصاد کشور را اداره می‌کردند. هر سه، خصوصیات بیزنس‌من‌های آمریکایی را داشتند: رک، صریح و بی‌ملاحظه. و هر سه در کار خود استاد بودند. چهار نفر بعدی هم هیچ کدام دست کمی از این سه نداشتند. یکی ساکن لندن بود و از طریق اسکایپ در جلسات شرکت می‌کرد. دیگری داماد یکی از بزرگ‌ترین سرمایه‌داران کشور بود که تحصیلاتش را در اروپا گذرانده بود و دو تای دیگر، آدم‌های میانسالی بودند که مراحل موفقیت تجاری خود را در ایران گذرانده بودند و فقط این دو بودند که اندکی حال و هوای ایرانی به جلسه می‌دادند وگرنه فضا بی‌شباهت به وال استریت نبود. این وسط من چیکاره بیدم؟ مدیرعامل! که باید مصوبات این هفت غول اقتصادی را اجرا کند!

چهلمین تولد خود را پشت سر گذاشته بودم و نزد آنان، آدم جوان و بی‌تجربه‌ای به نظر نمی‌رسیدم و با وجود این که در تمام ۱۵سال سابقه تجاری خود تا آن زمان، به‌تنهایی و بدون شریک کار کرده بودم و تجربه جلسه هیئت مدیره، به‌ویژه در این سطح را نداشتم، اما به لطف خدا، کم نمی‌آوردم.

رامش _ همان آقای هندی _ را به فارسی معرفی کردم و او به انگلیسی توضیحاتش را شروع کرد. از هر ده لغت یکی را به‌زحمت می‌فهمیدم و تا می‌خواستم روی معنی آن تمرکز کنم، ده لغت دیگر گفته بود ولی نگران نبودم چون تمام توضیحاتش را در جلسه قبل به فارسی شنیده بودم. ارائه پرشور و حال وی به زبان انگلیسی ادامه داشت و من هم انگار که مانند بقیه از ناف آمریکا آمده باشم، اصلا ًبه روی خود نمی‌آوردم که این اولین جلسه‌ی انگلیسی است که شرکت کرده‌ام. نوبت به پرسش و پاسخ رسید. دوست لندنی سوالی کرد که من متوجه نشدم. هندی پاسخ داد اما دوست لندنی صحبتش را قطع کرد و با لحن جدی‌تری سوال کرد. این بار هندی ساکت بود. نگاهش کردم و دیدم او هم مرا نگاه می‌کند! همه ساکت بودند. نگاهشان کردم و دیدم آنها هم مرا نگاه می‌کنند! در چهره تک‌تک‌شان خیره شدم که راز این سکوت را بفهمم. یکی از آن سه ایرانی – آمریکایی با آمیخته‌ای از تعجب و خشم، نگاه متعجب مرا پاسخ داد:

He is asking you!

ای دل غافل! سوال از من بوده و من یک لغت از کل جمله را نفهمیده بودم. دیگر کار از کار گذشته بود و با “ساری” و “پلیز ریپیت اگین”، نمی‌شد آب رفته را به جوی بازگرداند. این واقعیت که: “حسن، انگلیسی نمی‌داند”، درذهن آنان نقش بست و در طول دو سال که با آنان کار می‌کردم پاک نشد. آنان به شدت از کارم راضی بودند و هنوز با تک‌تک آنان در ارتباطم؛ اما هیچ‌گاه یکی از آنان نشدم. آنها اقتصاد و کار و حرفه را به انگلیسی یاد گرفته بودند و من به فارسی. و این فاصله را باید من در سال‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پر می‌کردم که نکرده بودم.

هشت سال از آن روز می‌گذرد و من هنوز به طور جدی پای آموختن زبان انگلیسی ننشته‌ام. موقعیت‌های مشابه بارها تکرار می‌شوند و من در هر کدام به‌زور و زحمت گلیم خود را از آب بیرون می‌کشم؛ اما هر بار از خود شکایت می‌کنم که چرا زمانی که وقت آزاد داشتم، این کار را نکردم. اکنون با شرکت در جلسات تاک شو، نوشتن این یادداشت‌ها، دیدن فیلم و خواندن متون، تلاش می‌کنم غفلت ایام جوانی را جبران کنم. بنابراین شما که انگلیسی می‌دانید، یادداشت‌های انگلیسی مرا در حد متون تمرینی بخوانید و ایرادات آن را یادآوری کنید و شما که انگلیسی نمی‌دانید، همین الان یادگیری انگلیسی را شروع کنید. این کار را بکنید نه برای تافل و مهاجرت و مسافرت. بلکه برای این که باید این کار را بکنید. همین الان.

حسن اطاعت

فروردین ۹۳

Leave a comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *