جستجو
دسته‌بندی نوشته‌ها
100 روز اول

صد روز اول

دیروز در پاسخ به سوال همکارم، به فولدرهای سال گذشته مراجعه کردم و به فایلی برخوردم که پارسال برای یک جلسه دوستانه ساخته بودم. یکی از دوستان سمت مهمی را قبول کرده بود و ما یک جلسه مهمانش بودیم برای مشورت در مورد سیاست‌ها و تدابیری که در بدو ورود باید اتخاذ شود. من حرف‌هایی را که قرار بود بزنم، در قالب یک فایل مرتب کرده بودم و به اقتباس از ادبیات انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، نام فایل را گذاشته بودم: صد روز اول. عکسی هم از آن دوست عزیز روی صفحه اول اسلایدها گذاشته بودم و فکر می‌کنم این فایل همان‌قدر به ایشان چسبید که ناهار ایشان به ما.

الان، یک ساعتی است که دارم فایل را ورق می‌زنم و دارم فکر می‌کنم که صد روز اولِ خودم، در سه چهار سازمانی که برایشان کار کرده‌ام، چگونه گذشت.

در ایفاچی فیلم، قرار بود من یک ماه آن‌جا باشم تا میزان تاثیر من در کارشان را بررسی کنند و در مورد امکان همکاری تصمیم بگیرند. ولی با چه پوزیشنی؟ عملاً هیچ. یعنی شغلی نداشتم که مسئولیت و اختیار هم داشته باشم و تاثیرگذار هم باشم. شروع کردم به حرکت آرام و چراغ خاموش برای اصلاح فرم‌ها و فرایندها و روش‌های بازاریابی. طوری که طراح و مجری فعلی آن رویه، مرا در مقابل خود نبیند که هیچ، بلکه از تغییری که پیشنهاد کرده بودم، استقبال کند. مثلاً نامه‌ای را که خطاب به سازمانی نوشته بودند، بازنویسی می‌کردم. با این تاثیرات کوچک شروع کردم تا این که یک تاثیر بزرگ از جایی پیدا کردم و صاف بردم گذاشتم وسط شرکت! و دقیقاً از همان‌روز شدم یک پای ثابت و شبانه‌روزی ایفاچی.

در اداره کشاورزی اوضاع فرق می‌کرد. آن‌ها آمدند به خواستگاری من. البته، حالا پس از این همه سال می‌توانم اعتراف کنم که کرم از خود من بود! برای جلسه دفاع پروژه کارشناسی، آگهی درست کرده بودم و یک نسخه چسبانده بودم روی تابلو اعلانات اداره کشاورزی! از جاهایی خبر داشتم که دنبال فردی با تخصص تولید فیلم‌های آموزشی کشاورزی می‌گردند و من مظلوم و سربه‌زیر هم کم شیطنت نکرده بودم و دقیقاً همان موضوع را برای پروژه کارشناسی انتخاب کرده بودم. حالا فکر می‌کنم چه بزرگوار بودند اساتیدی که نپرسیدند این موضوع چه ربطی به گرایش تحصیلی تو دارد؟! خلاصه، سه نفر از مدیران اداره کشاورزی آمدند داخل جلسه دفاع و تا آخر ارائه هم با علاقه گوش دادند. هفته بعد، نامه زده بودند به دانشکده و بنده را برای استخدام دعوت کرده بودند. تازه این تمام ماجرا نبود، یک نسخه مکتوب از پروژه را هم فرستاده بودم وزارت کشاورزی در تهران و یک نسخه را هم به دفتر تکنولوژی آموزشی وزارتخانه در کرج. که هر دو آنها هم دعوت کردند و سر این که کدامشان مرا استخدام کنند، جلسه تشکیل دادند و من بیرون منتظر بودم که تصمیم بگیرند. جلسه‌یشان تمام شد و گفتند خودت انتخاب کن: کرج یا تهران؟ گفتم هر کدام که خانه سازمانی بدهید. هیچ کدام چنین امکانی نداشتند و من هم کوتاه نیامدم و به‌ناچار برای اینکه از دستم ندهند! معرفی‌ام کردند به اداره کشاورزی تبریز. غافل از این که خود اداره کشاورزی تبریز پیشاپیش دعوتش را کرده است. اینطوری شد که دو قبضه رفتم تو و از روز اول سی روز ماموریت نشسته گرفتم و اولین کامپیوتر اداره را برای من گرفتند و من هم طوری عمل کردم که از این اعتماد پشیمان نشوند.

سال‌ها بعد که شرکت خودم را داشتم و توسعه داده بودم و گرفتار بودم، خواستگار دیگری پیدا شد؛ ولی من قصد ترک شرکت خودم را نداشتم و ناز کردنم یک سال طول کشید تا اینکه بله را گرفتند. آنجا هم کارفرما یک ایده‌ای در ذهن داشت اما فرصت و انگیزه پرداختن به این ایده را نداشت. به یک نفر نیاز داشتند که بتواند ایده را از ذهن آنها بیرون بکشد و روی کاغذ پیاده کند (با افق ده ساله!) و سپس آن را بسازد. من هم هر کاری را که بلد نباشم، این یکی را خوب بلد بودم. در جلسه‌ای که هفت غول اقتصادی نشسته بودند و خسته از هزینه‌های دلاری که برای مشاوران پرادعای خارجی کرده بودند، منتظر یک راهکار عملی بودند. من یک مدل خیلی کوچولو و ایرانی و کاربردی ارائه دادم که در صورت موفقیت می‌توانست به مقیاس‌های چند صد برابری ضرب شود. همه آقایان نفس راحتی کشیدند و آنجا هم جایگاهم خوب شد.

در شغل بعدی که به نوعی ادامه همان قبلی بود، در پانزده روز اول با خریداری پوشه‌های رنگی و تفکیک پرونده‌های اعتباری بر حسب رنگ، مشکل بزرگی را که در مورد رتبه‌بندی مشتریان داشتند، حل کردم و همین باعث شد که با تقاضایم برای خودرو در اختیار، اختصاص یک ساختمان جداگانه، آوردن چهار همکار بدون مصاحبه، خریداری مبلمان جلیس و برقراری ارتباط شبکه‌ای بی‌سیم با انباری که هیجده کیلومتر دورتر بود موافقت کردند.

شغل بعدی با وجود اینکه باز هم دعوتی بود، اما از روز اول با تفاوت دیدگاه روبرو شدم. مسئول کاری بودم که کارفرما تعریف متفاوتی از آن داشت و من آن تعریف را نمی‌پذیرفتم. اتفاقاً اگر تعریف ایشان را قبول می‌کردم کارم خیلی خیلی راحت‌تر بود؛ اما وجدان کاری خفه‌ام کرده بود و به دوستانی که مرا به سازش توصیه می‌کردند، می‌گفتم من اگر این عافیت‌طلبی را بکنم، شاید خودم راحت باشم و سازمان هم نتیجه بگیرد اما حکایت خشت اول است که اگر کج باشد، تا ثریا کج خواهد رفت و من این خیانت را نمی‌کنم. انصافاً آن‌ها کوتاه آمدند و به من فرصت دادند اما چون سازمانشان برای تعریفی که من داشتم ساخته نشده بود، ناچار بودم فونداسیون جدیدی بسازم، در حالی که مردم منتظر دیدن ستون و طبقه بودند.

برگردیم به دیروز: اتفاق دیگری که دیروز افتاد این بود که یکی دیگر از دوستان عزیز که وی هم به تازگی سمت مهمی را قبول کرده و در جلسه معارفه، سخنرانی هیجان‌انگیزی در مورد موج تغییراتی که در راه است، ارائه کرده بود، ساعت هشت صبح دیروز بدون اطلاعات کافی و بر اساس تماس تلفنی دو نفر دیگر از دوستان، جلسه‌ای در اتاقش برگزار کرده و مدیران قدیمی آن سازمان را به چالش کشیده ولی آنها که ده سال است آنجا کار می‌کنند، با عدد و رقم و آمار و نمودار ثابت کرده‌اند که حق با آنهاست و در عرض ده دقیقه این دوست جدید را فیتیله‌پیچ کرده‌اند. در حالی که به هیچ عنوان حق با آنها نبوده است.

اتفاق دیگری هم که این روزها تکرار می‌شود، لحظات سرنوشت‌سازی است که یک بازیکن فوتبال کسری از ثانیه فرصت دارد تا با اثر گذاشتن روی توپ، سرنوشت تیمش را عوض کند و در مقابل میلیون‌ها بیننده، خود را ثابت کند یا به فراموشی بسپارد.

از این اتفاق‌ها می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که به دست آوردن موقعیت‌ها چندان سخت نیست: با تخصص، با سفارش، با امتحان استخدامی، با دعوت، با مصاحبه، به هر طریقی که شده، می‌توان موقعیت‌ها را به دست آورد. مهم این است که شایستگی خود برای این موقعیت را ثابت کنی و بمانی. فرصت برای این کار بسیار محدود است. برای بازیکن فوتبال چند ثانیه در نود دقیقه و برای رئیس جمهور آمریکا صد روز در چهارسال. در ادبیات مدیریت هم برای مدیران شرکت‌ها همان صد روز را در نظر می‌گیرند. صد روزی که در آن می‌توان به پرسنل، به سهام‌دار و به مشتری ثابت کرد که قرار است اتفاقات خوبی بیافتد. برای ایجاد این حس، بدترین کار (و رایج ترین کار)، شعار دادن و اعلام مواضع و وعده وعید و تاختن به مدیران قبلی است. بهترین کار، همراهی با سازمان و ایجاد تغییرات کوچک است. قضیه گلدان‌های آقای کرباسچی را که به یاد داریم. وی یک شبه نمی‌توانست شبکه بزرگراهی تهران را بسازد، اما عجالتاً با چهار تا گلدان شروع کرد و حس و حال خوبی به تهرانی‌ها داد تا فضای امن روانی برای ماندن و ایجاد تغییرات بزرگ را به‌دست آورد. آقای هامپا که در دوران حضور من در تهران مدیرعامل اینجا بود، در  نخستین روزهای ورودش، تولد یکی از بچه‌ها را تبریک گفت، یک فایل اکسس برای امور دبیرخانه شرکت درست کرد و یک حال اساسی به پرینتر و موس و کیبوردها داد و با این تغییرات ساده در دل بچه ها جا گرفت.

کاری که ما خیلی راحت و بی‌مهابا انجام می‌دهیم، ایراد گرفتن به ویژه از کسانی است که دیگر نیستند و آنچه که نمی‌توانیم انجام دهیم، تغییر است.

اگر شغلی به‌دست آورده‌اید و اگر واقعاً شایسته این شغل هستید، تبریک می‌گویم. شما صد روز وقت دارید تا خود را ثابت کنید. با قدیمی‌ها مهربان باشید، لبخند بزنید، قول ندهید، هوشمندانه ببینید اما بحرانی عمل نکنید. کافی است سطل آشغالی را که وسط راهروست به کناری بکشید، برگ‌های زرد‌شده گل‌های اتاق را جدا کنید، زونکن‌های فرسوده را حذف کنید، به تایپیست سازمان که مقادیر تکراری را تایپ می‌کند اکسل یاد بدهید، موانع موجود در فضای عبور مشتریان را حذف کنید، با تغییر چیدمان قفسه‌ها یک ردیف خالی ایجاد کنید، محل میز کارمندتان را تغییر دهید تا از نور بهتری استفاده کند، چهار فرم تکراری را به یک فرم تبدیل کنید، کارهای پستی را به ایمیلی تبدیل کنید و … همین! تغییرات کوچک و موثر با هزینه کم در زمان کوتاه. مطمئن باشید ایجاد تغییرات کوچک اما مثبت در صد روز اول، بقای شما در سازمان را تضمین خواهد کرد تا زمان کافی برای تغییرات بزرگ‌تر را داشته باشید.

Leave a comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

باز کردن چت
سلام👋
چطور می تونم کمکتون کنم؟