این روزها فقط روی تیر چراغ برق سر کوچه ماست که متن حزنانگیزی در مورد فوت مرحوم گابریل گارسیا مارکز نصب نشده است! نمیدانم در کلمبیا چه خبر است، اما اینجا که همه ما از این ضایعه دردناک، متاثر شدهایم و معلوم نیست که داغ مارکز تا چه زمانی بر دل ما خواهد ماند!
بیش از سی و پنج سال از زمانی که رمان “صد سال تنهایی” را خواندم، میگذرد و اکنون جز تصویری مبهم از زندگی کولیها و مادربزرگی که آنقدر زنده ماند تا به بازیچه بچهها تبدیل شد، چیز دیگری از داستان به ذهنم نمانده است. بعدها، به احمد محمود روی آوردم تا میزانسنهای ملموستری را تجربه کنم؛ اما پس از ازدواج خواهرم در سال ۵۸، به اصرار دامادمان، رمان را کنار گذاشتم و به شریعتی روی آوردم. به اعتقاد من بزرگترین غفلت برای آدمی در سن من این است که شریعتی را نخوانده باشد و بزرگترین اشتباه این است که زندگی فردی و اجتماعی خود را بر اساس اعتقادات و آموزههای وی شکل دهد. وسعت دانش شریعتی از تاریخ و تمدن و فرهنگ و مذهب و علم و هنر در تمام اعصار و قرون، شگفتانگیز است و قدرت وی در دراماتیزه کردن وقایع و استخراج عصارههای تفکر برانگیز و تاثیرگذار، قطعاً بینظیر است. اما کافی است که با آن باورها پا به اجتماع بگذاری تا دمار از روزگارت درآید! این اشتباهی بود که ما مرتکب شدیم!
هر چند تاثیر شریعتی، تاثیر فراگیر و مسخکنندهای بود، اما باعث نمیشد که فضایی برای صمد بهرنگی و جلال آلاحمد باقی نمانده باشد. از صمد، جهت و رهایی را آموختم و از جلال، نقد اجتماع را. این در سال اول دبیرستان بود. در همان سال، مطهری را هم تجربه کردم و از حکایتها و استدلالهایش تاثیر چندانی نگرفتم. سال دوم، نیما یوشیج وارد زندگیام شد و سلسلهای از شعر نو و کهن را با خود به دنبال آورد؛ اما قبل از اینکه فرصت یادگیری چهار بیت شعر را داشته باشم، جای خود را به سینما داد. بیهیچ زمینه قبلی به سمت سینما کشیده شده بودم و در عین حال که حتی علاقه خود را انکار میکردم، با هیچکاک و کوروساوا درگیر بودم. یادم است نقد فیلم “هفت سامورایی” را با الهام از یک نقد خارجی، طوری نوشته و روی طاقچه گذاشته بودم که دامادمان ببیند و تشویق کند که دید و تشویق هم کرد؛ اما همچنان معتقد بود که فیلم و رمان، کار آدمهای بیکار است. “دونده” امیر نادری و “بایسیکلران” محسن مخملباف، توقع تولد یک سینمای فاخر تصویری در ایران را ایجاد کرد و همین باعث شد که نتوانم با فیلمهای گفتار محور بعدی ارتباط برقرار کنم و علیرغم دوران طلایی سینمای کشورمان در آن سالها، از آن فاصله گرفتم تا جایی که “هامون” داریوش مهرجویی را همین چند ماه پیش در یوتیوب دیدم!
سربازی و حال و هوای آن، مرا به سوی بایاتی و موغام و فرهنگ عامه و شهریار و نظامی کشاند و آرمانخواهی و نقادی و کمالطلبی، جای خود را به نوستالژی و غم غربت و جدایی داد.
دانشگاه اگر برای دیگران، آغازی بر کتابخوانی است، در مورد من کتاب را گرفت و نوار ویدیو را به دستم داد. زمان زیادی لازم نبود تا بفهمم که در ژانر وسترن به پایینتر از “خوب، بد، زشت” سرجیو لئونه رضایت نمیدهم و در ژانر تخیلی، حتی به “جنگ ستارگان” جرج لوکاس افتخار نمیدهم و فقط با “ای تی” استیون اسپیلبرگ کنار میآیم، در عین حال ابایی نداشتم از این که بگویم “دیوار” پینک فلوید را نمیفهمم و از دنیای سرد اینگمار برگمان پرهیز میکنم.
سالها گذشت و نامهای زیاد دیگری به زندگی من وارد شدند. روزی که میآمدند، فرش قرمز پهن نکردم و روزی که میرفتند، قهر نبودیم. به آنها احترام گذاشتم، با آنها زندگی کردم و از آنها یاد گرفتم اما به آنها ختم نشدم و از آنها برای خود، بت و قهرمان نساختم. به نظرم بیشترین حسرت نصیب کسانی میشود که اتاق خود را با پوسترهای بزرگ از بتهای خودساخته تزئین کردهاند؛ زیرا روزی اگر شاهد فروریختن آن بتها باشند، زندگی معنای خود را از دست خواهد داد.
در مراسم افتتاح فیلم “کازینورویال” در لندن، دختر و پسرهای جوان، پوسترهای یک متری از دانیل گرک را با خود حمل میکردند و تمام تلاش خود را میکردند که آن را به امضای جیمزباند محبوب خود برسانند؛ اما او فقط توانست پوسترهای ردیف اول از صف در هم تنیده هوادارانش را امضا کند. به عمد ماندم تا مراسم تمام شود و پس از رفتن رولزرویسها و لیموزینها، به تماشای جوانانی نشستم که در پرتو نورافکنهای میدان لیسستر اسکوار، پوسترهای امضا نشده خود را با حسرت بغل کرده بودند و به سمت ایستگاه مترو میرفتند.
در مراسم اعطای جایزه جهانی کلوب موسیقی به مایکل جکسون در نوامبر ۲۰۰۶، که قرار بود ساعت نه شب برگزار شود، جوانان از ساعت نه صبح در محوطه تالار جمع شده بودند. من به جلسات کاری خود رفتم و شب که به سالن برگشتم، رفتوآمد در محله ارلس کورس، تقریباً غیر ممکن شده بود. مایکل با یک لیموزین مشکی و در حالی که چهار محافظ شخصی با پای پیاده کنار ماشین میدویدند، وارد محوطه تالار شد و در محاصره دهها محافظ دیگر به سمت تالار هدایت شد؛ اما ناگهان با یک حرکت پای سریع، از حلقه محافظان خارج شد و به سمت جوانانی که نامش را فریاد میزدند دوید. هوادارانش تنها کسری از ثانیه وقت داشتند که تا رسیدن محافظها، مایکل را از نزدیک ببینند و من این فرصت را داشتم که قبل از وارد شدن به سالن، تمام این رویداد را از نزدیک ضبط کنم و اکنون هر بار که نگاه میکنم و فریاد مایکل مایکل را که آن شب تا دیروقت ادامه داشت، میشنوم، از خود میپرسم: اکنون که مایکل جکسون نیست، چند نفر از آن جوانان فرصت یافتهاند که مایکل درون خود را صدا بزنند؟
سال ۸۵، مطلبی در مورد دو تن از بزرگان صنعت کامپیوتر ایران نوشته بودم که با استقبال روبهرو شد. آنجا، پس از بررسی رفتار و شیوه مدیریت این دو بزرگوار، مقاله را به این جمله ختم کرده بودم که: «برای این که مانند بزرگان عمل کنیم، ابتدا باید مانند خودمان باشیم.»
حسن اطاعت
اردیبهشت ۹۳