شانزده سال پیش، در اداره کشاورزی بودم که از استانداری زنگ زدند و گفتند که یک دوچرخهسوار آلمانی را نزد من میآورند. کریستوف یک جوان ۲۷ ساله و لاغر اندام بود که با هدف صلح، دور دنیا را رکاب میزد. هزینه سفر وی توسط کلیسا و برخی سازمانهای خیریه و یک مجله تامین میشد و شرطش این بود که سفرنامهاش را همزمان با سفر بنویسد و در مقاطع زمانی مشخص، به آنها بفرستد.
از روزی که وارد ایران شده بود، به اینترنت دسترسی نداشته و نتوانسته بود بفرستد. در هتل گفته بودند که فقط استانداری دسترسی به اینترنت دارد و در استانداری گفته بودند یک نفر در اداره کشاورزی هست که از این چیزها سر در میآورد.
من در اداره کشاورزی یک خط دیتای مستقیم از مخابرات داشتم که ماهانه هشتصد هزار تومان برای آن پول میدادیم و روزی یکی دو ساعت به زور کار میکرد. تازه اگر کار میکرد، ارتباط ما را با مرکز دیتای تهران برقرار میکرد و از آنجا به بعد هم در محیطی شبیه داس (سیستم عامل یونیکس) دستوراتی را تایپ میکردیم و منتظر میماندیم که صفحات وب بهصورت صفحات تکستی ظاهر شوند که لینکها در داخل کروشه مشخص شده بودند و در انتهای آن، کامندهایی برای ادامه دادن یا کنسل کردن یا فراخوانی لینکها معرفی شده بود. تا اینها را به کریستوف توضیح دهم، ظهر شد.
سرانجام گفتم مطالبت را بده من بفرستم. گفت باید تایپ کنم. تبدیل کیبورد به زبان آلمانی هم حکایتی داشت و خلاصه شروع کرد. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت … همینطور یک ریز تایپ میکرد. از حراست اداره حساس شدند، ولی مانع نشدند. برایش ناهار گرفتم و وی همچنان ادامه داد تا عصر. سرانجام حکایتش تمام شد و من روش ارسال با یونیکس را نشانش دادم و با اطمینان از این که مطلبش ارسال شده، اداره را ترک کرد. از آن روز من و کریستوف دوست شدیم و دوست ماندیم.
کپی مطالبش را حراست گرفت و به ترجمه داد. چیز بدی ننوشته بود، فقط تعجب کرده بود که این مردم هر کدام بهتنهایی آدم خوبی هستند اما زندگی اجتماعی بدی دارند. برخلاف خیلی از غربیها که زندگی اجتماعی مرتبی دارند، اما هر کدام با هزار تا گرفتاری اخلاقی و الکل و سیگار و … دست به یقه هستند.
در آن یادداشتها به عدم دسترسی عمومی به اینترنت در ایران اشاره کرد و در مورد من هم مطالبی نوشته بود که نسخه منتشر شده آن را در سال ۲۰۰۶ در منزلش نشانم داد. روز ۱۶ اسفند ۸۴ بود. همسرش مونیکا برای شام لازانیا درست میکرد، پسرش سیمون در سکوت مطلق بازی میکرد و دختر چند ماههاش هنا در خواب بود. من و کریستوف هم در مورد اینترنت کلکل میکردیم. من یادداشت خود را نوشته بودم و از کریستوف خواستم خط ISDN منزلشان رابه لپ تاپ من وصل کند؛ ولی هم بلد نبود و هم درایورهای مورد نیاز را نداشت. فایلهایم را ریختم روی MP3 Player که منتقل کنم روی کامپیوتر او، ولی ویندوز قدیمی بود و سختافزارهایهای جدید را نمیشناخت! گفتم فایلهایم را روی CD رایت کنم، دیدم CD-Rom ندارند. خلاصه این که نشد. گفتم در سال ۱۹۹۸ تو در ایران به اینترنت نیاز داشتی، من با اشتراک یونیکس هم که شده کارت را راه انداختم. الان من در سال ۲۰۰۶ در آلمان به اینترنت نیاز دارم اما تو قادر به کمک نیستی!
غائله را با تماشای عکسهای یلدا ختم کردیم و پس از شام، تماشای اسلایدهای سفر کریستوف را شروع کردیم که تا دیر وقت طول کشید. خانهیشان سرد بود. من که هنا را در بغل داشتم، او را بهانه کردم و گفتم درجه رادیاتور را کمی زیادتر کنید ولی مونیکا یک پتوی نازک دور بچه پیچید و مشکل را حل کرد! هنگام دیدن عکسهای تبریز خیلی ذوق کردیم. از اسلایدهایش میشد تشخیص داد که در ایران از مهماننوازی و برخوردهای صمیمانه لذت برده اما از فقر خدمات عمومی و تعامل اجتماعی اندک، متعجب بود. عکسی از یک تابلوی راهنمای فارسی در حوالی سهراه تاکستان گرفته بود که درک آن حتی برای من سخت بود!
دفعه بعد، اسفند ۸۸ بود. به شهر دیگری (نوشتاد وبستر) اسبابکشی کرده بودند. یک خانه بسیار قدیمی را خریده و به کمک پدرش بازسازی کرده بود. اما ماهیت قدیمی و روستایی آن را حفظ کرده بود. مانند همیشه تمام وسایل زندگیشان زیر دست و پا بود. بچهها بزرگ شده بودند و شیرین زبانی میکردند. هر دو (سیمون و هنا) خیلی خوشگل و دوستداشتنی بودند و رفتار آرام و مودبی داشتند. اینها را که به مونیکا میگفتم سر از پا نمیشناخت.
منتخب اشعار شاعران ایرانی و زیباییهای ایران، دو کتاب نفیس به زبان آلمانی بودند که به ترتیب برای مونیکا و کریستوف گرفته بودم و خیلی خوششان آمد. از اینکه چنین کتابهایی در ایران به زبان آلمانی چاپ شده است تعجب میکردند.
مانند سری قبل، آن شب هم نماندم ولی این بار سوم، رسماً دو شب مهمانشان بودم. یعنی با دعوت قبلی و تدارک و برنامهریزی برای رفتن به چند جا و از این حرفها. کریستوف در مهد تکنولوژی دنیا، تا حد امکان ساده زندگی میکند، ماشین و موبایل ندارد، پیاده یا با دوچرخه جابهجا میشود. برای سفرهای طولانی از قطار استفاده میکند. لب به گوشت و الکل نمیزند. در منزلشان در روزهای آفتابی از انرژی خورشیدی و در سایر روزها از هیزم استفاده میکنند. برای غذا فقط از سبزیجات و دانههای گیاهی استفاده میکنند. تلویزیون ندارند و کتابها را هم با گلچین و کنترل قبلی میخوانند. اینترنت دارند اما فقط برای ایمیل و برنامه حرکت قطارها. تا حد امکان از سایتهای دیگر استفاده نمیکنند و بچهها که برای تکالیف مدرسه به سایتهایی مثل یوتیوب و .. مراجعه میکنند باید از والدین اجازه بگیرند.
مونیکا از حجاب فقط روسری را ندارد و معتقد است که حجاب در مسیحیت هم بوده است. دخترش هنا از هماینک تربیت شده که لباس رکابی و شلوار کوتاه نپوشد و پسرش اجازه بازی با هر دوستی را ندارد.
کریستوف و مونیکا کارمند کلیسا هستند و کارشان تلاش برای آشتی دادن مردم با مفاهیم مذهبی و معنوی است. مونیکا مفاهیم مقدسی مانند احترام به زمین، طبیعت، خصلتهای انسانی و … را به مردم تدریس میکند و کریستوف هم برای گسترش این مفاهیم در آلمان و دنیا تلاش میکند. بچهها و همسرش به او افتخار میکنند و از اینکه او سفیر دوستی و صلح و آرامش بین انسانها بوده خیلی خوشحالند.
اینها هر چند خاطرات شخصی من هستند اما انتشار عمومی آنها از این جهت مفید است که زندگیهای اخیر ایرانی را با زندگی کریستوف در مهد صنعت و اقتصاد اروپا مقایسه کنم.
من نه از عقاید کریستوف دفاع میکنم و نه فرهنگ خودمان را به چالش میکشم. هدفم این است که یک لحظه تامل کنیم و ببینیم با چه سرعتی از کجا دور میشویم و به کجا میرویم؟ کریستوف در مهد شراب و آبجوی جهان، لب به الکل نمیزند، ولی ما در سرزمین ممنوعیت الکل، یکی از بالاترین سرانههای مصرف آن در جهان را داریم.
کریستوف نزدیک به زمین زندگی میکند و ما زمینمان را به گند کشیدهایم. کریستوف جنگلی را نشانم میدهد که سیصد سال است برداشت چوب از آن فقط به اندازه رشد سالانه جدید مجاز است و من از جنگلهایی میگویم که به ویلا تبدیل شدهاند.
ما با این سرعت شگفتانگیز، طبیعت و فرهنگ و باورها و دین و ایمان و احترام و اعتماد و دوستی و صلاح و رستگاری خود را زیر پا میگذاریم که به کجا برسیم؟
حسن اطاعت – پاریس
دوم مهرماه ۹۳