Search
دسته‌بندی نوشته‌ها

اسمیت یا حاج علی؟

– «حمیدآقا، من که شرط کرده بودم فیلمبرداری عروسی نمی‌رم؟»

– «این که عروسی نیست، دو برادر هستند که از سربازی برمی‌گردند. مراسم هم داخل کارخونه ست. همین».

محوطه ورودی کارخانه، آب و جارو شده بود و همه منتظر آمدن جواد و محمد بودند. دوربین را روی سه پایه کاشته بودم که جدی‌تر به نظر برسد. سال ۷۱ بود و آخرین سال دانشگاه را می‌گذراندم. فیلمبرداری و مونتاژ می‌کردم، ولی همیشه فکر می‌کردم که این کارها در شأن من نیست و اگر درسم تمام شود فیل هوا خواهم کرد!

دو برادر با یک بنز مشکی رسیدند. آن زمان، هنوز تصویربرداری‌های بی‌وقفه رایج نشده بود و بر حسب عادت و آموزش، صحنه را با دکوپاژ ذهنی می‌گرفتیم. یک لانگ شات از ورود ماشین، چند مدیوم از پیاده شدن برادرها و قربانی کردن گوسفند، چند کلوز‌آپ از پدر و مادر و دیگران و وصل شدن به صحنه بعدی در داخل ساختمان با کمک چند نمای اینسرت.

چند ماه بعد، برای فیلمبرداری نصب ماشین‌آلات جدید، تماس گرفتند و گفتند همان فیلمبرداری بیاید که برای مراسم ترخیص سربازی آمده بود. مدتی بعد سر یک مراسم صنعتی دیگر هم همین پیغام را دادند و من به‌نوعی شدم تصویربردار مورد اعتماد آنان.

درسم که تمام شد، چسبیدم به کاری که به رشته‌ام مرتبط‌تر بود و دوست دیگرم (اسد) کارهای آنان را انجام می‌داد. در مرداد ۷۶ که کار دولتی را خاتمه دادم و برای آغاز کسب و کار خودم، وارد بخش خصوصی شدم، اولین کارم، تماس با کسانی بود که از قبل می شناختمشان. از جمله جواد و محمد. مرا به گرمی پذیرفتند و سنگ بنای اینترنت را در کارخانه‌یشان بنا گذاشتیم و اولین سایتشان را طراحی کردیم.

به‌تدریج همکاری ما توسعه یافت و روزی رسید که من ساعت ۵ صبح کلاس آموزش کامپیوتر برای پدرشان برگزار می‌کردم، از هشت صبح تا شش عصر کارهای اینترنت کارخانه را انجام می‌دادم و از شش عصر، جلسات تدریس خصوصی اینترنت را برای دو برادر (و بعدها برای دو عروس) برگزار می‌کردم.

این همه را گفتم که بگویم من این خانواده را می‌شناسم و اگر اظهار نظری می‌کنم از جنس شناخت است. آن‌ها شاید از موج توسعه دولتی، سواری خوبی گرفته باشند و شاید ده‌ها کار دیگر هم کرده باشند که هر کسب‌وکار عاقل و هوشیار دیگری هم اگر بلد بود، انجام می‌داد، اما هیچ رانت و فرصتی قادر نیست یک برند بسازد. برند، حاصل شخصیت و اعتقاد و باور و تلاش و هدف و برنامه‌ریزی مدیران و اعضای یک کسب‌وکار است. خانواده نجاتی در این مدت، یک برند ساخته‌اند: آناتا.

دوست جوانی که زحمات زیادی در حوزه برندینگ می‌کشد، معتقد است که این برندها حاصل رفتار منظم و برنامه‌ریزی‌شده‌ای تحت عنوان برندینگ نیستند و در طول زمان ساخته شده‌اند. دقیقاً حق با ایشان است؛ اما من می‌خواهم بپرسم اگر این آقایان باسواد بودند یا مشاور باسواد استخدام می‌کردند و رفتاری تحت عنوان برندینگ را دنبال می‌کردند، قرار بود چه کاری انجام دهند که انجام نداده‌اند؟

حاج علی نجاتی در دهه هشتم زندگی خود، هنوز ساعت ۵ صبح کارش را آغاز می‌کند، جواد نجاتی فقط در هواپیما فرصت خواب دارد و محمد نجاتی به اندازه یک استادیوم المپیک، ساختمان ساخته و تجهیز کرده است. این پدر و پسر، فارغ از تمام خصوصیات فردی و شخصی خود، در عالم کسب و کار، نابغه‌اند. آنان تحصیلات عالی ندارند و رفتار و تصمیماتشان هیچ شباهتی به کتاب‌های مدیریت ندارد، اما هوش سرشار و سرعت تصمیم‌گیری و قدرت اجرایی هر سه آنان، معجونی را خلق کرده که قادر است بدون نیاز به هیچ مدیر ارشد دیگری، کل هرم مدیریت یک کسب‌وکار عظیم را از استراتژی تا اجرا به‌خوبی اداره کند. کسب‌وکاری که در کلی‌ترین نگاه، از خرید و واردات هزاران تن مواد اولیه آغاز می‌شود و پس از تولید صدها نوع محصول، هر کدام در ده‌ها طعم و واریته و بسته‌بندی، در کارخانه‌ای با ۱۴ هکتار وسعت و سه هزار کارگر، به شبکه‌ای از ده‌ها شعبه داخلی و خارجی با انبارها و کامیون‌های ویژه توزیع و صادرات ختم می‌شود. ایراداتی هم اگر هست – که حتماً هست – در مقایسه با نتیجه‌ای که حاصل شده، بی‌اهمیت است.

ما عادت کرده‌ایم که ادبیات مدیریت را مانند هر چیز دیگری ازغرب وارد کنیم، در حالی که ده‌ها کتاب غربی مدیریت قادر نیست یک صدم از کاری را که این پدر و پسر انجام داده‌اند را تبیین کنند. در این چند روز تعطیلی دیدم که حتی آثار برخی دوستان مولف و ایده‌پرداز و صاحب سبک و سخن هم، آثاری ترجمه‌شده از متون غربی است. توجه کرده‌اید که در تمام متون فارسی مدیریت، نام تمام کارمندها و مدیرها، جان و اسمیت و آدامز است، واحد تمام فاصله‌ها به مایل است و در سالن تمام شرکت‌ها ماشین خودکار نسکافه وجود دارد؟! جالب این که تمام این دوستان، از نبود فرهنگ یادگیری فنون مدیریت در ایران، گلایه می‌کنند. من می‌خواهم صحنه بازی را عوض کنم: این ماییم که باید یاد بگیریم. ما که هنوز تکلیف خودمان را با سررسید یا تقویم جیبی، اوتلوک یا گوگل،  اندروید یا آی او اس، روشن نکرده‌ایم، باید از خود سوال کنیم که چگونه یک پیرمرد هشتاد ساله بدون گذراندن یک واحد درس حسابداری و مدیریت، قادر است حساب تولید و صادرات این حجم انبوه کالا را شخصاً نگهداری کند و به ورزش و تفریح و مسئولیت‌های اجتماعی هم برسد؟ چگونه این آدم می‌تواند لیست معلم‌ها و هم‌شاگردی‌های دوران ابتدایی خود را داشته باشد و برای افتتاح مدارسی که می‌سازد، از آن‌هایی که هنوز زنده‌اند، دعوت کند؟ اگر “پیتردراکر” رفتار کارآفرینان و بانک‌ها و شرکت‌ها را در فاصله بین دو جنگ جهانی اول و دوم دنبال می‌کند و اصول علم مدیریت را پایه‌ریزی می‌کند، اگر “جیم کالینز” و تیم تحقیقاتی همراهش پنج سال تمام ۲۸ شرکت آمریکایی را بررسی می‌کنند و کتاب “از خوب تا عالی” را می‌نویسند، کدام یک از ما این زحمت را به خود داده‌ایم که شخصیت و رفتار علی نجاتی و دو پسرش را مطالعه کنیم؟ کدام مقاله در مورد رسول و پرویز بیوک و داستان افتخارآمیز و گاهی غم‌انگیز داداش‌برادر، و برندهای آیدین و شونیز نوشته شده؟ کدام نگاه بی‌طرفی راز یونس ژاله و شیرین عسل را جستجو کرده است؟ رانت و فرصت، هر چه که بوده، تمام شده. این آدم‌ها اکنون کلمه تبریز را روزانه میلیون‌ها بار چاپ می‌کنند و در لفاف شکلات و بیسکویت‌های خوشمزه خود به نیمی از بازارهای مصرف دنیا صادر می‌کنند. به جای گلایه از این که آنان به کنفرانس‌های بازاریابی نمی‌آیند، از آنان اجازه بگیریم که ما را به کارخانه‌هایشان راه دهند: تا یاد بگیریم و به دیگران هم یاد دهیم.

حسن اطاعت

فروردین ۹۳

Leave a comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *