Search
دسته‌بندی نوشته‌ها
جدال با پارکینسون

جدال با پارکینسون

این طرف‌ها، کسی هست که در اواسط دهه شصت در تبریز داماد شده باشد؟ اگر بله، حتماً نام حمید را به خاطر می‌آورد. آن روزها خیلی از عروس و دامادها دوست داشتند که کارهای فیلم و عکس خود را به حمید آقا بسپارند. کار او برتری خاصی نسبت به موسسات دیگر نداشت، اما توانسته بود راز و رمز ارتباط با عروس دامادها و خانواده‌ها را پیدا کند و خدمات تو دل بروتری ارائه کند. با توفیق در این کار، حمید به فکر افتاد که اساس کارش را تغییر دهد و یک موسسه فیلم‌سازی دایر کند. اسد و حسن، دو نفر از عزیزترین دوستان من، تیم فنی وی را تشکیل دادند و او هم مجوز گرفت و کانون تبلیغاتی ایفاچی فیلم، آغاز به کار کرد. روابط حمید برای بازاریابی، مهارت حسن برای عکاسی و فیلمبرداری و جادوگری اسد برای تدوین و صدا، دست‌به‌دست هم دادند که ایفاچی فیلم به سرعت به یک قطب فیلم‌سازی صنعتی و تبلیغاتی در تبریز تبدیل شود. ضمن این که کارهای عروسی هم ادامه داشت. من سال ۶۹ به این تیم پیوستم. آن زمان دانشجوی سال دوم دانشگاه تبریز بودم و قرار بود به طور پاره وقت کارهای بازاریابی صنعتی را انجام دهم؛ اما بعداً در کنار این کار، فیلم‌برداری و تدوین صدا هم اضافه شدند. اسد و حسن را که از قبل می‌شناختم و با هم راحت بودیم. حمید آقا هم کارفرمای منعطف و خوبی بود و همکاری آرام و بی‌حاشیه‌ای شکل گرفت.

کنجکاوی اصلی من روی نحوه تاسیس و مدیریت آنجا بود؛ اما نه تنها هیچ رفتار مدیریتی شگفت‌انگیز یا سرمایه‌گذاری آن چنانی یا خلاقیت و نبوغ چشمگیری کشف نکردم، بلکه همه چیز به شدت سهل و ساده بود. حمید آقا اراده می‌کرد کاری را شروع کند و شروع می‌کرد. به همین راحتی. البته طبیعی است که مشکلات ناشی از بلد نبودن کار، بلافاصله خود را نشان می‌دادند، اما همیشه این حمید بود که مشکلات را پشت سر می‌گذاشت. البته همیشه هم حق با او نبود و بچه‌های زیادی با قهر و غضب آنجا را ترک می‌کردند؛ اما حتی این تصمیمات غلط هم از بداهت و ساده‌انگاری و اصرار بر تمایلات شخصی در حوزه کسب‌وکار ریشه می‌گرفتند تا از خصلت‌های منفی کارفرمایی.

من با پروژه کنگره بزرگداشت حکیم نظامی، پای ایفاچی را به محافل فرهنگی و دانشگاهی هم باز کردم. برای این پروژه، من یک ترم تمام کلاس نرفتم و در روزهای برگزاری کنگره چهار شبانه‌روز بیدار بودم و چهل و پنج هزار تومان درآمد داشتم که خیلی پول بود.

با اتمام درس و پیوستن به اداره کشاورزی، همکاری پاره وقت با ایفاچی را در حد محدودتری ادامه دادم.  سال ۷۱، یک روز پنجشنبه من و همکارم تا شب روی تدوین یک فیلم آموزشی کشاورزی در استودیوی کوچک ایفاچی، که دیوارهایش با شانه تخم‌مرغ اکوستیک شده بود، کار کردیم و صبح جمعه برگشتیم که ادامه بدهیم. اما درهای شرکت باز بود و دود سیاه همه جا را گرفته بود و تمام دوربین‌ها و تجهیزات سوخته بودند. به نظرم رسید که این خبر را نمی‌توان تلفنی اطلاع داد، تاکسی گرفتم و تا منزل حمید آقا رفتم و موضوع را اطلاع دادم. جابه‌جایی وسایل و نبودن برخی از آن‌ها، نشان می‌‌داد که آتش٬سوزی حین سرقت اتفاق افتاده، اما پلیس علی‌رغم وجود نشانه های واضح، معتقد بود که یک آتش‌سوزی عمدی است و اصرار داشت که حمید آقا کسی را به عنوان مظنون اعلام کند که نکرد. می‌توانست به من مظنون باشد، هر چند انگیزه‌ای برای این کار نداشتم. حداقل می‌توانست به‌عنوان کسی که دیشب کلید را داشته به پلیس معرفی کند، اما این کار را هم نکرد. راز آن سرقت و آتش‌سوزی تاکنون گشوده نشده اما رفتار این آدم، الگویی شد که هیچوقت معیارهای انسانی را فدای الزامات منطقی و سیستمی و قانونی نکنم.

پس از آن حادثه، پروژه‌ها را با کرایه تجهیزات انجام می‌دادیم و یکی از اتاق‌های منزل حمید را که دسترسی مستقلی داشت، به عنوان استودیوی تدوین و صدا تجهیز کردیم. اولین شب که در این اتاق کار کردم، فریبا خانم یک ماهیچه درسته را برای صبحانه من گذاشته بود. ولی من در آن فضا راحت نبودم و ادامه ندادم و حمید به تدریج استودیوی اصلی را بازسازی کرد و برگشتیم سر جای خودمان. در تمام مدت بازسازی شرکت، تنها احساسی که حمید به ما منتقل می‌کرد، توانایی بازسازی و استقامت و ادامه دادن بود و به یاد ندارم که حتی یک بار از شناسایی عوامل این اتفاق و مقابله و انتقام و … سخن گفته باشد، هر چند که به‌دلیل صف‌آرایی‌هایی که آن زمان برخی کانون های تبلیغاتی و افراد تحصیل کرده فیلم‌سازی در مقابل حمید داشتند، به راحتی می‌شد چنین داستان‌هایی سرهم کرد و به‌راحتی هم باور کرد و بر اساس آن هم تصمیم گرفت.

آن روزها صنعت چاپ تبلیغاتی در حال شکل‌گیری بود و برای اولین بار، اسکنر به عنوان یک ابزار حرفه‌ای لیتوگرافی وارد بازار کار تبریز شده بود! حمید در کنار کار فیلم و عکس، کار چاپ را شروع کرد و اولین پروژه‌اش که لیبل بسته کالباس بود، به یک فاجعه تمام عیار تبدیل شد. اما به قول فریبا خانم، حمید نام این شکست را هم تجربه گذاشت و به سراغ پروژه بعدی رفت. به‌تدریج با جذب گرافیست‌های خوش‌ذوقی که اکنون هر کدام موسسه موفقی را اداره می‌کنند، ایفاچی فیلم، کارهای بهتری ارائه داد و با رفتن حسن و اسد، پروژه‌های فیلم را حذف کرد و به کار تخصصی در حوزه چاپ ادامه داد.

یکی از خصوصیات کارآفرینی حمید این بود که به محض رسیدن به مرحله‌ای از کار، بلافاصله به مرحله بعدی می‌اندیشید. این بود که به محض موفق شدن در کار چاپ در تبریز، بلافاصله به فکر تهران افتاد و در رقابت با غول‌هایی که در تهران بودند، توانست سهمی از بازار برای خود دست و پا کند و با درآمد آن، آپارتمانی را در میدان فردوسی خریداری کند. آن روزها من در اداره کشاورزی گرفتار بودم و ارتباط من و حمید به صفر رسیده بود اما می‌شنیدم که با بیماری پارکینسون دست و پنجه نرم می‌کند. چند سال بعد که مسیر کوتاهی را با هم بودیم، از اینکه چگونه با سر و دست لرزان، به کار و فعالیت ادامه می‌داد تعجب کردم.

سال ۸۸ در تهران که بودم تماس گرفت و برای بازاریابی و گرفتن کارهای شرکتی که مدیرش بودم، به دفترم آمد. حرکات سر و دست و بدن چنان شدید بود که همکاران دفتر من با تعجب و احتیاط و حتی ترس، برخورد می‌کردند. در تمام مدت مذاکره من نمی‌توانستم روی صحبت‌های کاری وی متمرکز شوم و فقط به این روحیه تسلیم‌ناپذیر و اصرار بر حضور فعال در اجتماع فکر می‌کردم. سال بعد، پس از ۱۵ سال تحمل بیماری همراه با کار، سرانجام کوتاه آمد و حاضر به عمل جراحی شد. عملی که احتمال بسیار ضعیفی برای موفقیت داشت، اما موفق شد و حمید اکنون با الکترودهایی در مغز، سالم و سرحال، شاداب و سرزنده، بهترین بیلبوردهای تبلیغاتی این شهر را در اختیار دارد. روزی که همراه رامش به عیادتش رفته بودیم، می‌گفت: “یکی از رویاهای من داشتن بیلبوردی روی پل ابتدای سربالایی ولی عصر بود. روزی که موفق شدم موافقت شهرداری را با این بیلبورد بگیرم، گفتم خب الان می‌تونم برم عمل!”

کارآفرینی یک معمای هزار تو نیست و به سواد و سرمایه خاصی نیاز ندارد. کارآفرینی یک شوق است. اشتیاق برای بودن، شدن، پیش رفتن، متمایز بودن، بهتر بودن، جلوتر بودن، کشف کردن، تجربه کردن، شکست خوردن، درس گرفتن و تسلیم نشدن: حتی در مقابل پارکینسون.

حسن اطاعت

خرداد ۹۳

Leave a comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *